
اشکان نعمتپور| دندانه
«سارا در یک خانواده مهاجر بزرگ شده و یاد گرفته که دختر خوب یعنی کسی که همه کارهایش مورد تایید والدینش باشد. سارا بیشتر عمرش را همین طور زندگی کرده تا این که مازیار را میبیند… آنها دو نفرند از دو دین مختلف» یا «سارا از بن جدا شده و تحت هیچ شرایطی دوست ندارد به خانه بن برگردد، برای همین از لیلا، بهترین دوستش، میخواهد به آن جا برود و وسایلش را جمع کند و بیاورد. لیلا با اکراه قبول میکند، اما وقتی میرود و بن را میبیند که از این جدایی نابود شده، دلش برای او میسوزد و به بن دلداری میدهد. آنها با هم ناهار میخورند و کنار ساحل قدم میزنند و ناگهان آتش به جان لیلا میافتد. حالا او سر دو راهی مانده: عشق به بن یا دوستی با لیلا؟»
اینها از مضامین عاشقانه رمانهای «نگین پاپهن» هستند. خانم پاپهن دندانپزشک ایرانی-آمریکایی است که با مجموعه «عشقهای ممنوعه» شامل سه رمان «ایمان و عشق ممنوعه»، «تقدیر و عشق ممنوعه» و «زمان و عشق ممنوعه» وارد حرفه نویسندگی شده است و هم اکنون قرارداد نوشتن یک مجموعه جدید شامل سه رمان دیگر را نیز با ناشر بسته است. نگین پاپهن در داستانهایش از یک طرف میکوشد با روایتی عاشقانه از زندگی شخصیتهایش، روح خوانندهها را تسخیر کند و از سوی دیگر، فرهنگ ایرانی را به خوانندگانش معرفی کند.
او که از یک خانواده ایرانی در آمریکا به دنیا آمده، در گفتگویی اختصاصی با دندانه درباره زندگی و مسوولیتهای یک زن ایرانی و دشواریهای نویسندگی به عنوان مادر، همسر، دختر و دندانپزشک حرف زد.
– به عنوان پرسش اول میخواهم بدانم کدام یک از والدین شما ایرانی هستند؟ چه شد که از ایران مهاجرت کردند؟
پدر و مادرم، هر دو اهل اهواز هستند. مادربزرگ پدریام مالک و مدیر یک مدرسه به نام نمونه آفاق در حوالی کوی زیتون بود. مادربزرگ مادریام هم آنجا معلم بود. پدر و مادرم در مدرسه همدیگر را دیدند. یا در اصل، پدرم یک روز مادرم را دید که همراه مادربزرگم پیاده از مدرسه به خانه میرفتند. داستان عشقشان خیلی زیبا است. از آن قصههای رویایی عشق در نگاه اول است. من که عاشقش هستم، آن قدر که از آن به عنوان داستان پسزمینه زندگی والدین در کتاب اولم، «ایمان و عشق ممنوعه» استفاده کردم.
پدرم همراه برادرش روی پشت بام مدرسه یک چیزهایی را تعمیر میکردند که خیلی اتفاقی از روی لبه پشت بام خم میشود و درست همان وقتی که مادرم رد میشده، پیادهرو را نگاه میکند. برای من تعریف کرد که همان لحظه عاشق او شد. در هفتههای بعد توانست راهی پیدا کند تا او را ببیند و چند ماه بعد ازدواج کردند. پدرم ۲۲ سال داشت و مادرم ۱۷ ساله بود.
یک هفته بعد از ازدواج، پدرم به آمریکا آمد تا درس بخواند. با برادرش به لسآنجلس آمد و در دانشگاه پلیتکنیک کالیفرنیا تحصیل مهندسی خواند. سرآخر هم توانست دکترایش را بگیرد. مادرم سه سال در ایران ماند و بعد پیش او رفت. حدود دو سال بعد از آمدن مادرم، من متولد شدم. مادرم حالا «تنفس درمانگر» است.
من اهل جنوب کالیفرنیا هستم، این جا به دنیا آمدهام و بزرگ شدهام. فارسی را روان حرف میزنم و میتوانم در حد مقطع راهنمایی بخوانم و بنویسم. مادرم از همان کلاس اول مجبورم میکرد فارسی تمرین کنم و تا آخر کلاس هفتم این رویه ادامه داشت. با گذر سالها، یک کم روغن کاری لازم دارم اما هنوز از عهده خودم برمیآیم.
– تا به حال به ایران سفر کردهاید؟
بله ولی فقط یک بار. وقتی شش سالم بود به ایران آمدم (الان چهل و دو سالم است). مادرم بعد از مهاجرت حدود یک دهه برنگشته بود تا خانوادهاش را ببیند. در بحبوحه جنگ با عراق بود و برای همین خیلی از خاطراتم مربوط به سربازهای تفنگ به دست و احساس ترس و وحشتی است که در کل شهر موج میزد. راستش چیز بیشتری یادم نیست جز خانه مادربزرگم و بازی با بچههای خاله و دایی.
قرار بود یک ماه آن جا باشیم و بعد مرحله دوم سفر را شروع کنیم و به لندن برویم. اما من خیلی مریض شدم و با وجود جنگ، کمک پزشکی زیادی در دسترس نبود. اسهال خونی گرفته بودم و دکتر به مادرم توصیه کرد هرچه زودتر از ایران برود. احساس میکردند اگر بمانیم، من میمیرم. چند روز بعد به لندن رفتیم، سفر سختی برای مادرم بود.
از آن زمان تا حالا بیشتر خانواده مادریام از ایران رفتهاند و الان فقط چند تا از عمههایم آن جا هستند. من هم از آن موقع دیگر برنگشتهام اما آرزویش را دارم که یک روز دوباره به ایران بیایم.

– چطور به این نتیجه رسیدید که دندانپزشک شوید؟
در تمام طول تحصیل همیشه به سمت علوم کشیده میشدم. بیشتر از همه در این درس خوب بودم. بنابراین طبیعی بود که در زمینه بهداشت و سلامت دنبال شغل بگردم. سر و کله میزدم که از بین دندانپزشکی و پزشکی عمومی کدام یکی را انتخاب کنم، اما در آخر به این نتیجه رسیدم که نمیخواهم با سالها درس خواندن طاقتفرسا و برنامه فشرده دکتر شدن که همیشه ساعتهای زیادی کار میکنند و دائم آنکال هستند، سروکار داشته باشم. دندانپزشکی به سبک زندگی که من دنبالش بودم میخورد.
علاوه بر این، وقتی کالج میرفتم و هنوز در مرحله تصمیمگیری برای آینده بودم، دندانپزشک خود من راهنمای بزرگی برایم بود. دکتر مرادیان خیلی وقت میگذاشت و با من درباره دندانپزشکی حرف میزد، اجازه میداد در مطبش سایه به سایه او حرکت کنم و وقتی هم به دانشکده دندانپزشکی رفتم، هر وقت لازم داشتم، به من راهنمایی و مشاوره میداد. رابطه او با خانواده من خیلی صمیمی شد و حتی در عروسی من هم حضور داشت.
– چند سال است که دندانپزشکی میکنید؟
سال ۲۰۰۶ از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی فارغالتحصیل شدم، بنابراین کمی بیشتر از چهارده سال است.
– از کی به نوشتن علاقمند شدید؟
من در زندگی مسئولیتهای زیادی دارم؛ همسر، مادر دو پسر بچه پر جنب و جوش، دختر و خواهر در یک خانواده ایرانی که به هم نزدیک و پرمسئولیت و پرتوقع است و دندانپزشک هستم. هر روز همه این مسئولیتها را دارم و همیشه یک جورهایی آنقدر درگیر تعادل برقرار کردن بین اینها هستم که خودم و نیازهای خودم را قربانی میکنم، تا کارها راه بیفتد. چند سال پیش به جایی رسیدم که حس کردم دارم خفه میشوم و دیگر کسی من را نمیبیند. یکدفعه متوجه شدم در حالی که همه را راضی نگه میدارم، چیز زیادی از خودم نمیماند.
بیشتر مادرها میتوانند درک کنند که در کنار لذت ازدواج و مادری، حس ویرانکننده از دست رفتن خود آدم هم هست. چیز جدیدی هم نیست. همه ما حس محو شدن در پس زمینه زندگیهایمان را تجربه کردهایم. اینکه نیازهای همه را برآورده کنی و یادت برود خودت هم آدم هستی و باید دیده شوی. من هم استثنا نیستم.
سالهای نوجوانی و جوانی من انفجاری از خلاقیت بود. شعر و آهنگ مینوشتم، به یک گروه موسیقی ملحق شده بودم، روی صحنه میخواندم و در مسابقات اول میشدم. سالهای پر از نشاط و خوشی بود. اما همین طور که زندگی، من را به جلو میبرد، استرس روزانه پرداخت صورتحسابها، کار، بچهها و روابط، فضای ذهنی که موسیقی در آن جریان داشت و کلمات زاده میشدند را خفه کرد. آشفته و ناراحت شدم و در قالب جدیدم معذب بودم، چون راستش را بخواهید در آن احساس غریبگی میکردم. دیگر نمیتوانستم اثری از آن دختر جسور و پر از زندگی که میتوانست با صدایش اشک شما را درآورد، پیدا کنم. جایش را همسر، مادر، دختر، خواهر و دندانپزشک گرفته بود. دیگر آن آدم سابق نبودم.
من همیشه آدم سرزندهای بودهام. وقتی حرف میزنم، صورتم پر از حرکت و ابراز احساسات میشود و دستهایم تکان میخورند. یک روز بعد از این که یک اتفاق را تعریف کردم، یکی از دوستان به طرفم خم شد و گفت: «نگ، باید یک کتاب بنویسی.» اول خندیدم و فکر کردم ایده مضحکی است. آخر چطوری کتاب مینوشتم؟ هیچ چیزی درباره رماننویسی نمیدانستم، و اصلا در دستور نگارش افتضاحم. اصلا امکان نداشت! یا دست کم این طوری فکر میکردم. اما در کنار این پیشنهاد، وسوسه آشنایی سراغم آمد که در دل همان خلاقیتی که از دست داده بودم، شیرجه بزنم. دو هفته بعد، بدون مقدمه و در یک تصمیم آنی، لپتاپم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. «ایمان و عشق ممنوعه» آن روز متولد شد. سال ۲۰۱۶ بود و سال ۲۰۱۸ اولین کتاب از مجموعه «عشق ممنوعه» روی قفسه کتابفروشیها رفت.
– کدامیک را ترجیح میدهید: دندانپزشکی یا نوشتن؟ آیا تا به حال به این فکر کردهاید که آنقدر پولدار شوید که لازم نباشد دندانپزشکی کنید و فقط روی نوشتن تمرکز کنید؟
به نظرم همه نویسندهها رویای روزی را دارند که از کتابهایشان آن قدر پول دربیاورند که شغل روزمرهشان را رها کنند و نویسندگی حرفه اصلیشان شود. من هم با دیگران فرقی ندارم. اگر قرار بود بین دندانپزشکی و نوشتن یکی را انتخاب کنم، سراغ نویسندگی میرفتم.
عاشق این توانایی هستم که خودم را در کلماتی که از سر انگشتانم جاری میشود، گم میکنم. خلق دنیایی که فقط یک سری جزییات کوچک را از آن میدانم، شخصیتهایی که به آنها جان میدهم، اندوهی که به آنها میدهم، لابلای آنها ذرههایی از آدمهای واقعی که دوستشان دارم را پنهان میکنم. این جوری این حس را دارم که انگار آنها را از گذر زمان مصون میکنم. شاید فقط خودم باشم که این را میدانم، اما به نظرم باشکوه است که میتوانم چنین کاری کنم. فرآیند نوشتن هم برای من پراحساس و شفابخش است.
دندانپزشکی حرفه اصیل و لازمی است. هر روز به مردم کمک میکنم و کارهایی که دهان و دندانشان لازم دارد را انجام میدهم و این از جهات زیادی روی سلامت فیزیکی و روحیشان تاثیر میگذارد. قطعا کار مهمی است؛ اما نوشتن واقعا یک کار جادویی است. اگر میتوانستم انتخاب کنم، جادو را انتخاب میکردم.
– چرا شخصیتهای اصلی داستانهای شما دخترهای ایرانی هستند؟
رمانهای زیادی نیستند که شخصیت اصلی آنها نسل اول ایرانی-آمریکاییها باشد. میخواستم از زاویهای که هنوز در آمریکا آن را ندیدهاند، روی فرهنگ خودمان نور بتابانم، جوری که همه خوانندهها از هر ملیتی بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. رسانهها ایرانیها را به اشکال زیادی، ناخوشایند ترسیم میکنند و ما را به کارهای نادرستی که عدهای اندک در دنیا انجام میدهند، وصل میکنند. هدفم این بود که نشان دهم فرهنگ ما زیبا و قابل ارتباط است.
همه کتابهای من شامل داستانهای عاشقانه هستند، اما محتوایشان خیلی بیش از این است. معنی بزرگ شدن در یک خانواده ایرانی، قدرت پیوند خانوادگی، تعلق خاطر شدید بین دوستان و تصمیم گرفتن در مورد این که جنگیدن بر سر استقلالت، ارزش هزینهای که باید بدهی را دارد یا نه؛ همه اینها را نشان میدهد.
امیدوارم که خوانندهها از تمام ملیتها بتوانند با شخصیتهای من همذاتپنداری کنند و چیزهایی درباره ایرانی بودن یاد بگیرند که قبل از خواندن کتاب من نمیدانستند.

– نویسنده محبوب شما چه کسی است؟
راستش فقط یک نفر نیست. من داستانهای عاشقانه مینویسم اما همه ژانرها را میخوانم. به هر حال، کتابهایی هستند که قطعا خواندنشان اثر ماندگاری روی من گذاشته است. «بادبادک باز» اثر خالد حسینی، «پشت بامهای تهران» اثر مهبد سراجی و «صبحهای جنین» اثر سوزان ابوالهوی (که با نام صبح فلسطین ترجمه شده است)، فقط چند تا نمونه از آنها هستند. هر سه داستان نگاه گذرایی به فرهنگهای مختلف هستند و عمیقا تاثر برانگیزند و به روش خاص خودشان زیبایی اندوهناکی دارند که قلب را میشکند.
در مورد انگیزه من برای این که داستانهای عاشقانه بنویسم، بعد از خواندن «من پیش از تو» از جوجو مویز میدانستم که میخواهم داستانهای عاشقانهای که روی احساسات اثر میگذارند، بنویسم. رابطه بین دو شخصیت اصلی داستان او، قلب من را به شگفتانگیزترین شکل ممکن شکست و تا روزها بعد از این که آخرین صفحه داستان را ورق زدم، داستانش روی سینهام سنگینی میکرد. آن موقع میدانستم که دوست دارم داستانهای من همین اثر را روی خوانندههایم بگذارند.
– نویسنده یا هنرمند ایرانی محبوب شما چه کسی است؟
عکسهای مهرداد افسری زیبا هستند. هر نمای آن حسی از سکوت و آرامش دارد، و با وجود این احساس میکنم عمق فوقالعادهای دارند. نقاشیهای ایمان افسریان و فضاهای خالی آن هم با ارتباط حزنآوری که با بیننده برقرار میکند، همانقدر باشکوه است.
اردشیر تبریزی، هنرمند جوان و خوشآتیه ایرانی هم به دلایل متعدد برای من عزیز است. او دوست نزدیک برادرم است، در کنار او بزرگ شدم و این امتیاز را داشتم که شاهد رشد و شکوفایی هنر او در گذر زمان باشم. الان چند تا از کارهای او از دیوارهای خانهام آویزان است.
– با نوشتن شش کتاب، فکر میکنید نویسندگی شما را پولدارتر میکند یا دندانپزشکی؟
در حال حاضر، هیچکدام! اما صادقانه بگویم، تا جایی که ظرفیت پولدار کردن مطرح باشد، دندانپزشکی سودآورتر است تا نویسندگی. مردم دچار این سوء برداشت هستند که کسی که کتاب منتشر کرده، یک عالمه پول در میآورد. بعضیها این طور هستند اما آنها اغلب کسانی هستند که کتابهایشان پرفروش میشود و قرارداد فیلم میبندند و این چیزها… اما وقتی قرارداد یک کتاب بسته میشود، تعداد زیادی آدم بابت هر کتابی که میفروشی، پول درمیآورند، بنابراین در نهایت درآمد آن قدر زیاد نمیشود. اما بیشتر ما نمینویسیم تا پولدار شویم، مینویسیم چون عاشق آن هستیم و نمیتوانیم خودمان را بدون نوشتن تصور کنیم.
من در حال حاضر فقط سه کتاب چاپ کردهام؛ سری عشق ممنوعه که «سیتی اول پرس» چاپ کرده: «ایمان و عشق ممنوعه»، «تقدیر و عشق ممنوعه» و «زمان و عشق ممنوعه». کتابها داستان سه زن ایرانی را دنبال میکنند که در تقلای پیدا کردن خودشان و عشق واقعی هستند، در حالی که با انتظارات خانواده از خودشان سر و کله میزنند. مجموعه دیگر من در مراحل اولیهاش است و احتمالا تا اواخر سال آینده منتشر نخواهد شد. تا این جا دو تا از سه تا را نوشتهام و ویرایش شدهاند.
– دوست دارید کدام هنرپیشهها نقش اصلی داستانهای شما را بازی کنند؟
اول از همه از این متنفرم که نقش ایرانیها را کسانی بازی میکنند که لهجه بومی ندارند. وقتی سعی میکنند فارسی حرف بزنند ولی با لهجه بدشان زبان را سلاخی میکنند، خل میشوم. برای همین اگر قرار باشد برای ساخت فیلم از روی مجموعه عشق ممنوعه قرارداد ببندم، قطعا میخواهم زنهای ایرانی نقش اصلی را بازی کنند. در ایمان و عشق ممنوعه دوست دارم گلشیفته فراهانی نقش سارا را بگیرد و نسیم پدراد نقش لیلا در تقدیر و عشق ممنوعه و نازنین بنیادی نقش بیتا در زمان و عشق ممنوعه را بازی کنند.
برای مجموعه جدیدم بازیگری در نظر ندارم چون هنوز دارم آن را مینویسم!

– چند ساعت در روز و چه ساعتهایی مینویسید؟
ای کاش واقعا یک برنامه مشخص داشتم که میتوانستم در زندگیام اجرا کنم و اجازه میداد یک زمان خاص در روز برای نوشتن داشته باشم اما متاسفانه ندارم. زندگی من مجموعهای از بدو بدوهای پایانناپذیر است. فرمول اسرارآمیزی هم برای این که مادر، همسر، دختر، دندانپزشک و نویسنده بودن را بیعیب و نقص در کنار هم مدیریت کنم، ندارم. وظایفم خیلی زیاد است و ساعات روز خیلی کم است. گاهی اوقات برای یک هفته حتی یک کلمه هم نمینویسم. راستش اصلا نمیدانم چطور توانستم این همه کتاب را در این مدت کوتاه بنویسم.
من در -آن طور که خودم دوست دارم صدایش بزنم- «لابلاها» مینویسم. بعد از این که همه کارها را رتق و فتق کردم و منتظرم پسرها از مدرسه بیایند، یا موقع ناهار سر کار، قبل از درست کردن شام، بین بیماران وقتی منتظرم دهانشان بیحس شود یا موقع تمرین فوتبال پسرها وقتی توی ماشین نشستهام، وقتی به بچهها کمک میکنم مشق بنویسند یا وقتی بالاخره به تخت رفتند، مینویسم. صبحها زود بیدار میشوم یا شب تا دیر وقت بیدار میمانم تا بنویسم. فقط هیچوقت از تکاپو نمیافتم و از هر فرصتی که پیش میآید تا کلمات را روی کاغذ بیاورم، استفاده میکنم، مهم نیست که این فرصتها چقدر کوتاه باشند. راستش همیشه خستهام!
اوایل حرفه نویسندگیام، متوجه شدم قرار نیست شبیه آن نویسندههایی شوم که این کار را به عنوان یک کار برنامهریزی شده و بخشی از روزشان انجام میدهند. وقتی مینویسم، یک میلیون بار کارم را قطع میکنند. برای همین از اول، خودم را تمرین دادم که بتوانم سریع بنویسم و توان تولیدم در یک زمان کوتاه را به بالاترین حد برسانم. میتوانم یک پاراگراف را شروع کنم و وسط فکر کردن به آن، نیمه تمام رهایش کنم و چند ساعت بعد برگردم و درست از همان جایی که کار را رها کردم، ادامه دهم. تقریبا شبیه این است که خودم را در پادگان نویسندگی شخصیام آموزش داده باشم.
حالا به معنی کلمه میتوانم موقع نگاه کردن به پسرم و گپ زدن، تایپ کنم. در واقع حالا که دارم به سوالات جواب میدهم، دست کم ده بار وسط کارم دویدهاند و هر بار با بچهها یا همسرم حرف زدهام بدون این که حتی یک بار هم تایپ کردن را متوقف کرده باشم!
سایت رسمی خانم پاپهن را میتوانید در آدرس https://negeenpapehn.com پیدا کنید.
اشکان نعمتپور| دندانه «سارا در یک خانواده مهاجر بزرگ شده و یاد گرفته که دختر خوب یعنی کسی که همه کارهایش مورد تایید والدینش باشد. سارا بیشتر عمرش را همین طور زندگی کرده تا این که مازیار را میبیند… آنها دو نفرند از دو دین مختلف» یا «سارا از بن جدا شده و تحت هیچ …